

اتوبوس شب
شاعر و نویسنده
غلامرضا طریقی
اتوبوسهای عادی هم آن وقتها چندان اوضاع بهدردبخوری نداشتند، چه رسد به اتوبوسهای شبرو. در سالهای 74-5 که من نوجوان هجده، نوزدهسالهای بودم و ناگهان بهخاطر بیماری پدرم پایم به تهران باز شده بود، سفر با اتوبوسهای شبرو شده بود یکی از کارهای معمولم. ماهی یکی، دو بار یا پدرم را برای یُددرمانی و آزمایش و… به بیمارستان شریعتی و امام خمینی میآوردم، یا اینکه خودم باید میآمدم از داروخانۀ سیزده آبان داروهایی را که در زنجان گیر نمیآمد برایش میگرفتم؛ اغلب هم با اتوبوسهای شبرو میآمدم تا در طول روشنایی روز از لحظۀ دمیدن آفتاب تا غروب در تهران باشم و بتوانم همۀ کارهایم را انجام بدهم و لازم نباشد در آن شرایط بد اقتصادی بهخاطر یک کار نیمهتمام پول مسافرخانه بدهم. ساعت دوازده شب در سهراهی بیجار سوار میشدم و حدود ساعت پنج در تهران پیاده میشدم. در ترمینال غرب که آن وقتها جایی بود متشکل از سولهها و ساختمانهایی پراکنده، آبی به دست و رویم میزدم و بعد با اولین اتوبوسهای شرکت واحد راه میافتادم بهطرف مقصدم؛ طوریکه همیشه اولین مراجعهکنندۀ بیمارستان یا داروخانه بودم.
مسافران شبرو زنجان-تهران در آن سالها اغلب یا سربازهایی بودند که باید به پادگانشان میرسیدند، یا کارگرهای نانوایی بودند که از زنجان و روستاهای اطرافش میآمدند به پایتخت و هنوز هم بیشترین سهم را در میان نانواییهای تهران دارند؛ یا یکی، دو نفر کارگرهای فصلی بودند که به سودای پیداکردن کاری راهی این شهر درندشت رؤیایی میشدند. لابد آدمهای دیگری هم بودند که از شهر من به تهران میآمدند، اما آنها حتماً یا ماشین شخصی داشتند یا سوار قطار صبح میشدند و با فراغ بال سفر میکردند. من همیشه همسفر سربازها و کارگرها بودم که شب ازآنِ آنان بود. لازم نیست اضافه کنم که در تمام این سفرها بهجز یکی، دو مورد خاص شاید پای هیچ مسافر زنی به این اتوبوسها باز نمیشد.
به گمانم شهریورماه سال 1374 بود که وقتی به سهراهی رسیدم، دیدم یکی از اتوبوسها دارد حرکت میکند. بهطرفش دویدم، دست تکان دادم و با صدای بلند داد زدم: «تهران…» راننده سرعت ماشین را کم کرد و پریدم بالا و آرامآرام رفتم بهطرف انتهای اتوبوس.
همه چیز مثل بارهای قبل بود؛ سربازهایی که هنوز ننشسته، زانوهایشان را با پوتین تکیه داده بودند به صندلیهای جلویی، کلاهشان را کشیده بودند روی صورتشان و دقیقاً مثل هم به خواب رفته بودند و تنها تفاوتشان در رنگ و شکل لباسهایشان بود؛ یکی پلنگی، دیگری سبز، آن یکی خاکی… کارگرها هم مثل همیشه بودند؛ کیسههای وسایلشان را زیر صندلی و کنار خودشان جا داده بودند و با صورتهایی تراشیده و نونوار، از خانه به نانواییها برمیگشتند، با لباسهای شستهشده و تمیز که هیچوقت رنگ اتو ندیده بودند و ریش و سبیلهایی که با تمام تلاش صاحبانشان، خودتراش نتوانسته بود صاف و قرینه درشان بیاورد. بوی سیگار هم در اتوبوس پیچیده بود. آن وقتها در ردیفهای عقب و جلو اتوبوس، مسافرها میتوانستند سیگار بکشند؛ یکی از همان ابتدای حرکت انگار سیگار را روشن کرده بود. تنها یک چیز با همیشه فرق داشت و من این را وقتی متوجه شدم که در اولین ردیفی که دو صندلی خالی کنار هم داشت، در یکی از آخرین ردیفهای اتوبوس نشستم و چشمم بهسمت راستم افتاد. در ردیف کناری، خانم مسنی نشسته بود که حضورش بهخودیخود آنهم تنهایی در اتوبوس غیرعادی بهنظر میرسید و این غیرعادیبودن را قد خمیدۀ زن با آن پاچین گلدار و روسری سفید و به قول ما ترکها «یاشماق» یا همان روبند پارچهای سفید که مادربزرگهای ما میزدند بیشتر میکرد.
محو دیدنش بودم که برگشت نگاهم کرد و من دستپاچه گفتم:
– سلام!
– سلام اوغلوم! (پسرم)
صدایش با وجود اینکه میلرزید به من قوت قلب داد، انگار مادربزرگم بود که از آن دنیا برگشته بود و نشسته بود کنارم تا من در میان دوندگیهایم برای درمان پسرش که پدرم بود احساس خستگی و درماندگی نکنم.
برای مطالعه ادامه این مطلب باید آن را خریداری کنید
سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.