

تقاطعها!
یادداشت دبیر تحریریه
کیاوش کلهر
دوتا گونیِ روی کولش را ول داد توی پیادهرو، بالا خزید و مثل افسرهایِ گیتِ اولِ فرودگاه که کنجکاوانه دست به نیم تنۀ آدم میکشند تا چیزی بیابند، دستش را انگار که چیزی، جز خودش باشد، مثل یک غریبه به بالا و پایین کاپشناش کشید. بیآن که از لمس برآمدگی مستطیلی پاکت سیگار خشنود شود، نومید و فرسوده از تقلا برای یافتن اولین جایی که میتواند سیگار بگیرد، سر بالا کرد. انتهای سربالاییای که به میدان توانیر میرسید، نورِ یک دکۀ روزنامهفروشی، قابِ تکراری چند ثانیۀ مکرر روایت شده از مرگ را ساخته بود؛ سیاهی مطلقی که نهایتاً به نوری سفید ختم میشود؛ مسیر رستگاری. گونیها را به آشیانهای که انگار سرنوشتِ محتومِ شانههایش بود برگرداند تا ایماژ درماندگی را کامل کند. یک بیانصافی مطلق در توزیعِ موضعیِ درماندگی؛ تقسیم متوازن رنج در سرنوشت و سالیان زندگی و سهیم کردن آن تنها با شانهها و کولش. مثل سختجانی که تازه از یک گریز بر سر جانش، رهیده باشد، آرام و مستاصل پا بر زمین میکشید و شیب نفسگیر پیادهرو را بالا میرفت. سوز اول بهمن چنان استخوانش را میسوزاند که وقتی با حرص و برای آن که در سراشیی نفس کم نیاورد، هوا رو فرو میکشید، دماش، با آن که تا انتهای اعضا و جوارحش دور خورده بود، سردِ سرد، بیرون پرت میشد. احتمالاً اگر این زمستان را هم تاب میآورد، شاید دیگر هیچ سوزی نمیتوانست از پا بیندازدش. آن کسی که از سر بیعاری نوشته بود که ما خانه به دوشان غم سیلاب – یا هر کوفتی مثل آن اعم از آتش، همسر نامهربان، بچههای ناخلف، اعتیاد یا ورشکستگی – نداریم، حتماً مثل سگ پاسوخته مجبور نبود که برای پیدا کردن یک متر جای خواب که از دو سانتیمتر آن طرفترش، نیم درجه گرمتر باشد، دشت بیانتهایی به وسعت تهران را زیر و زبر کند تا نهایتاً از چهارراه مولوی، ساعت 11 و نیم شب، سر از میدان توانیر دربیاورد. لالوی پیخوخمهای ذهنش داشت ریز به ریز شهر را میجورید تا ببیند امشب را در کدام سوراخِ کمی گرمتر به صبح برساند تا وقتی آفتاب روز به نیمه هم نرسیده، به جای آن که غسال او را هم بفرستد لای دست بقیه، نور خورشید فردا را ببیند. پا تند کرد تا از جوانی که از ماشینش پیاده شد و سمت دکه خیز برداشت، زودتر به دکه برسد. جوان پیراهن تمیز سفیدی پوشیده بود که یقهاش را تا نیمۀ سینهاش باز گذاشته بود، یک گردنبند نازک طلایی با یک حرف انگلیسی، احتمالا حرف اول اسم خودش یا کسی که دوستش میدارد را به گردن آویخته بود و شلوار تنگی پوشیده بود که تنها تا سر قوزک پایش کفاف پارچه داده بود. مچالههایی را که حتی حال صاف کردنششان را هم نداشت سُر داد روی پیشخوان و بی توجه به مرد جوان دستش را دراز کرد:
«دایی یه پاکت مونتانا میدی؟»
***
از چمران پیچید توی همت. باید همینجاها کنار میزد تا سیگار بگیرد. گوشیاش یک سره زنگ میخورد. تا نزدیک تقاطع همت و توانیر شد، بی آن که حتی یاد راهنما بیافتد و با پذیرفتن ریسک احتمال تصادف با پراید کناریاش، پیچید توی توانیر. زنگ بعدی دیگر اعصابش را خرد کرد. تلفن را برداشت و رفیقهایش، لابهلای صدای قلقل قلیانهای فابریک و فانتزیای که تنها هفتهای یکبار برای مهمانی سرهم میشدند، تلقتلق لیوانهایی که بههم میخوردند و صدای بلند موزیکهای هیت، تا جایی که جا داشت لیچار بارش کردند که دارد شبشان را با تاخیرش خراب میکند. میز چیده بودند، همه سرشان گرم بود، سیگاریها را بار گذاشته بودند و فقط منتظر بودند تا شب را دورهم سرکنند. پاکت مالبروی قرمز خالیاش را مچاله و پرت کرد داخل سطل زبالهای که سر کوچۀ کلینیک آریتمی تهران بود. حرصاش درآمده بود که همهشان میدانستند که 11 و نیم تازه سرشب است و بازهم اعصابش را با لیچار خرد میکردند. برنامه که قرار بود تا صبح باشد، فردا هم که تعطیل بود، ویلا هم که نزدیک شهر نبود که درد همسایۀ فضول داشته باشند؛ حالا چرا این همه عجله؟ ماشین را دم دکهای که دور میدان توانیر بود پارک کرد. تقریباً تنها چیزی که باعث میشد تا آن دو سه متر فضای کاسبی را دکۀ مطبوعاتی دانست، سه چهارتا از اصلیترین روزنامههایی بود که روی پیشخوان حقیرش چیده بود؛ که روزگاری البته یکی از همان روزنامهها را به خاطر پرفروش بودنش، توی سوپر مارکتیها هم میفروختند. یک نگهدارندۀ رنگ و رو رفته را هم کنار پیادهرو گذاشته بود تا سه چهارتا مجلۀ زرد آفتابخورده و رنگورورفته را پیش چشم کارمندهایی که صبحها با عجله به هوای خریدن یک کیک و آبمیوه یا روشن کردن آخرین نخ سیگار قبل از انگشت زدن دم در شرکت با فندک مفت آویزانشده کنار در بیرونی دکه میآمدند، قرار دهد. مردی جلوتر از او بود و داشت به سمت شیشۀ نیم دایرۀ برید شدۀ پایین دکه خم میشد تا بگوید چه میخواهد. کاپشن مندرساش تقریباً دیگر جایی برای وصله نداشت. ریشش درهم گوریده و بلند بود و گرد و خاکِ حداقل یک ماه نزدیک نشدن به آب گرم بر تنش نشسته بود. پشت سرش گونی بزرگی بود که بارِ صبح تا به امروزش را در آن تلانبار کرده بود. سر را برگرداند و توی تاریکی آن سوی خیابان شبح باریک زنی را دید که نزدیک میشد. دوقدم پیش رفت تا بلافاصله بعد از مرد سیگارش را بگیرد. دختر آن طرفتر از دکه و دست راست مردی که جلوتر از او بود ایستاد. مرد ژندهپوش دستش را دراز کرد و با صدایی که از شدت صحبت نکردن شبیه صدای کسانی شده بود که تازه از خواب برخاستهاند، گفت:
«دایی یه پاکت مونتانا میدی؟»
***
شبیه شبح شده بود. با این تفاوت که شبح احتمالاً قرار نیست که از دو متری خودش بویِ گندِ دهروز حمام نرفتن را متصاعد کند. دست برد داخل موهایش و تلاش کرد تا از میان آن شورهزار به هم چسبیده راهی برای خاراندن کف سرش بیابد. دقیقاً پنج روز پیش بود که از پلههای دادگاه، زیر آفتاب بیرمق ساعت سه ظهر پایین آمده بود. راهش سمت و سویی نداشت؛ فقط برای آن که هممسیر با شوهرش نباشد دقیقاً خلاف جهتی که او حرکت کرد راه افتاد. هنوز ده قدم هم نرفته بود که به خودش نهیب زند که «شب قراره چیکار کنی؟»
با بدبختی خودش را به خانۀ مادری رساند که مادر، مادربزرگ و خواهرناتنیاش آنجا زندگی میکردند. مادرش یکی به صورتش نواخت و گفت «گورت را گم کن همانجا که ازش آمدی؛ گفتم که برو بشین سر خونه و زندگیت و غلط بیخودی نکن که ازش جدا بشی. گفتم با اخلاق گند و اعتیادش بساز و کمک کن ترک کنه یا نه؟» راهش را کج کرده بود و راه افتاده بود به خیابانگردی تا ببیند آفتاب که غروب کرد قرار است چه غلطی بکند. آرامآرام از سربالاییای که به میدان توانیر میرسید خودش را بالا کشید. دلش که ضعف میرفت، نگاهی به جیبش میکرد و فکر میکرد که با حق انتخاب وسیعاش بین چندین مدل کیک خشک و مانده و تعدادی آبِ شکردارِ پراسانس چه کند. چراغ پررنگ سفید دکه را از دور دید. پا تند کرد که زودتر به دکه برسد تا بتواند خودش را تا صبح زنده نگهدارد. پاهایش درد میکرد. دیشب بعد از آن که با مامور اورژانس دعوا کرده بود، بیرون زده بود که شاید جایی بهتر برای آساییدن پیدا کند. بیسروصدا تقریباً پنج شب به بهانۀ آن که از اقوام درجه یک بیماران بستری در بیمارستان است، روی نیمکت خشک و سرد کنار حیاط بیمارستان شب را به صبح رسانده بود تا این که بالاخره دستش رو شده بود و نگهبان بیرونش کرده بود. پنج شب در سرما خوابیدن روی نیمکت فلزی خشک، بندبند وجودش را آزرده کرده بود. دم دادگاه با غیظ شوهرش را نفرین کرده بود که «الهی تا آخرین روز زندگیات احساس تنهایی کنی.» شوهرش راهش را کشیده و رفته بود و حالا در بستر گرم و نرمش داشت به ریش او و نفرینش میخندید و آن کس که واقعاً تنها بود و حقیقتاً احساس تنهایی میکرد، بی آن که جایی برای خواب داشته باشد، با سر و وضعی که به کولیهای بیسرپناه میماند، ساعت 11 و نیم شب داشت خیابان میجورید. دم دکه مرد جوان و آراستهای این پا و آن پا میکرد تا زودتر نوبتش شود تا چیزی از دکه بخرد. جلوتر از او مردی بود که سر و وضعاش تنها مقداری از آن چیزی که خودش درآن قرار داشت بدتر بود و لباسهایش مقداری مندرستر بود. رفت و آنسوی دکه ایستاد تا دو نفر کارشان را تمام کنند. کلهاش مثل یک توپ خالی و مملو از باد شده بود که تعدادی مگس سمج و پر سر و صدا داشتند تویش پرواز میکردند. مگسِ سمجِ تصویر و صدای مادرش وقتی که او را از خود رانده بود، مثل مگسی که امشی خورده و گیج شده، دائماً خودش را به دیوارههایسرش میکوبید. آخرین نگاهش به راهی که شوهرش از او مقابل دادگاه کج کرد، بالاتر از همه دور میزد. خرمگسِ سوالِ مهمِ اینکه باید امشب را کجا به سر ببرم داشت همه را از میدان به در میکرد که صدای خشداری از آن سوی دکه رشتۀ این مازوخیسم را برید:
«دایی یه پاکت مونتانا میدی؟»
*******
در شمارۀ سوم اندیشۀ آینده، قرار است با چراغ قوۀ صد و خردهای صفحهایمان، روزنۀ باریکی از نور بر آنچه که در شب دیده نمیشود بیاندازیم. مدعای ما در این شماره آن است که شب به مثابه یک بستر، به تشدید، رخنمایی یا بروز پارهای از مشکلات و معضلات اجتماعیای میانجامد که درنهایت، این مشکلات در روز یا نادیده گرفته میشوند یا به شدتِ شب وجود ندارند. آنچه باهم خواندیم، تلاشی بود برای نشان دادن بستر بروز و ظهور این تضادهای شب، در دل سه روایت خرد که اتفاقاً مایۀ اصلی آنها از سوژههای همین شماره وام گرفته شده است.
داستان این شماره روایتهایی از شب است که قرار است ما را بر سر موضوعاتی که روشنای روز از دیدنشان باز میدارد، نگه دارد؛ بیخانمانی، حیات جنسی، تفریحات شبانه و مشاغل شب از این سنخ مسائل است.
این شمارۀ اندیشۀ آینده، سفری است روایی و ماجراجویانه به دل شبِ شهر؛ سفری که از لحظاتی پس از غروب آفتاب آغاز میشود و چند دقیقهای قبل از طلوع آفتاب روز بعد پایان میپذیرد؛ قرار است باهم از ساعتی حوالی 19 شروع کنیم و تا ساعت 5 صبح تضادها، تنشها و آنچه به نظرمان در روز نادیدهتر و کمفروغتر است را ببینیم.
سبد خرید شما در حال حاضر خالی است.